Sunday, February 4, 2007

No.72 : I'm not A Hopeless Man !


یک جایی تو یکی از صفحات و لای سطور ریز و تو هم ِ یک کتاب، یک نویسنده دوست داشتنی ِ
دیوونه ...اسمش چی بود؟ آهان ! "سیلویا پلات " میگه
"!اگر توقعی از کسی نداشته باشی،هیچوقت نا امید نمی شوی "
!شاید راست میگه
،شاید هم نه
! حداقلش اینه که آدم از دست خودش که میتونه نا امید بشه
،از فکراش
،از نقشه هاش
،از دوستیهاش
!از همه اون چه که فکر می کرده موفقیت ِ و در اصل هیچی نبوده جز خواب و خیال ِ خوش
این حق و داره !مگه نه؟ اگر به اندازه سر سوزنی هم دموکرات باشیم ،در عین ِ اینکه همه کس رو از نا امید شدن منع می کنیم،خودمون باید و باید به خودمون این حق و بدیم که گاهی نا امید بشیم
چرا نا امید بشیم؟
چرا نشیم؟
به چی دلخوش باشیم؟
به بودن؟
به آدم ها؟
به دوستی ؟
به زندگی ؟
به مرگ ؟
....
"
آدمیزاد دو احساس متباین دارد.هر کسی با شوربختی دیگری همدردی می کند.اما همین که آن دیگری توانست خود را از شوربختی برهاند،آدمیزاد نه فقط خود را مجاز می داند که رو در رو به او بخندد،بلکه حسادت هم می کند.در مواردی هم کار به جایی می کشد که دلش می خواهد هر طور شده او را به شوربختی گذشته اش باز گرداند و اگر نتواند،ممکن است پنهانی با او خصومت ورزد
*"

"ریونوسکه آکتاگاوا" *

1 comment:

Anonymous said...

انگار دور قصه می چرخیم