Wednesday, March 14, 2007

No.78 : My Little Goldfish!

Goldfish - Painted by : Nikki Shannon

برای ماهی قرمز ِ کوچکم !

یک جای خیلی دور،حتی دور تر از روزی که به دنیا اومدم اتفاق افتاده.این رو اون پیر مرد ِ کتابفروش ِ سر خیابون هفتم ،همون که موهای سفید نداشت اما همه بهش می گفتن پیر مرد ،همون که پشتِ بسته های کتاب می نشست و همیشه می نوشت...آره همون که تو گرما و سرما یک لباس بلند سیاه می پوشید و اونجا لم میداد و به آمد و شد آدم ها خیره می شد،اون تعریف کرد.
اون موقع ها بود که من فکر میکردم از هر عید تا عید بعدی چند سال طول میکشه،همون روزهایی که داشتنِ ماهی گلیِ درشت با باله های زیاد توی تنگ بلور،نه یک کوچیک و لاغرش توی شیشه سس، آرزوم بود!
آره درست یک روز ازآخرین ماه یکی ازهمون سالها بود.یک روز آخرای اسفند ماه که همه جا بوی غریبی میداد!
بوی میوه های تازه جلوی میوه فروشی ها،بوی گلهای پامچال توی گلفروشی ها،بوی سمنوی تازه ،بوی سبزی ِ سبزی پلو با ماهی شب عید،بوی وایتکس و پودر رختشویی و صابون رو دستهای مامانم،بوی لباسای چرک همسایه ها که تو حیاط تلنبار شده بود،بوی داروی مسکن مامان،بوی ِ ... بوی عید !
من اونجا بودم ،درست کنار مغازه پیر مرد! جلوی وان سفید و کهنه ای که گلفروش تو راه آبش کیسه فریزر مچاله کرده بود و آب از زیرش روان بود و نگاهم روی ماهی های قرمز عید که چوب حراج زده بود بهشون و تند تند اون درشت هاش و مینداخت تو کیسه و میداد دست مشتری ها !
منم یکی از اونها رو توی تنگ بلور میخواستم. اونموقع مثل حالا نمیدونستم چرا ما باید هر سال چند دقیقه مونده به سال تحویل یکی از اون ریزه میزه هاش رو با عجله بخریم و ببریم بندازیم توی شیشه سس!شاید الان هم واقعا نمیدونم چرا!
وقتی پیر مرد دید که مثل همیشه ها دارم با حسرت به ماهی های سرگردون ِ داخل وان نگاه می کنم،دست گرمش و دراز کرد به طرف من ای که محو تماشا بودم و صدا زد :
- مرد !
بدون اینکه بفهمم واقعا مخاطبش منم یا کس ِ دیگه برگشتم و نگاهش کردم و تازه اونوقت بود که فهمیدم دقیقا منو مورد خطاب قرار داده!
- مرد!
عجب واژه غریب و دوست داشتنی بود.بی اختیار به سمتش کشیده شدم .با دستهای بزرگ و گرمش که انگار هیچوقت تن ِ سرما رو لمس نکرده بود،دست ِ منو بهم فشرد !

گفت : تو ماهیا دنبال چی میگردی؟

بی اختیار نگاهم بر گشت سمت وان. یک ماهی دیگه هم افتاده بود توی کیسه و داشت از بقیه دور می شد.توی هوا میرفت تا برسه به یک تنگ بلوری حتما !

گفتم : دنبال یکی از اون بزرگهاش!یکی از اون قشنگترهاش!
گفت : مگه کوچیک ترهاش قشنگ نیستن ؟
گفتم : آخه بزرگهاش قشنگ ترن!
گفت : اما کوچیکهاش زرنگ ترن !
گفتم : از کجا معلوم ؟ اونها که مثل بزرگا قوی نیستن !
گفت : اما اون بود!
گفتم : کی؟
گفت : همون ماهی قرمز کوچولو که میخواست خورشید و از نزدیک ببینه !
گفتم : مگه ماهیا هم میتونن خورشید و ببینن؟

و اون در حالیکه لبخند میزد و من الان می فهمم که اون تصویری که از پیر مرد تو ذهنم مونده دقیقا تصویر مردی ِ که یک دنیا غم رو تو خودش داشته ،گفت : میخوای قصه اش رو برات بگم؟
جز خواستن چیز ِِ دیگه ای نمیخواستم .
قصه شروع شده بود :

تو قصر حاکم همه جا یخ بسته بود !همه چیز سرد و سفید و خاموش درانتظار یک تغییر بود! همه جا سکون و آرامش بود و رخوت.دریاچه ای که همیشه پر از ما هی های سرخ و سفید بود حالا با یک لایه یخ قطور پوشیده شده بود.
زمستون مثل همیشه بود! سرد و سخت و به نظرتمام نشدنی!همه ماهیهای درشت و سن و سال دار و پیر مردها و پیر زنها و ریش سفید ها و کلاه دار ها و کچل ها و تپل ها و لاغر ها و خسته ها ،زیر یخ قطور یک جای گرم و نرم کز کرده بودن تا بالاخره سرما تموم بشه و آب گرمتر بشه تا بتونن شنا کنن و تو دریاچه قصر حاکم خودنمایی کنن!
فلسهاشون رو به رخ هم بکشن و جلوی آفتاب یک بری شنا کنن تا بیشتر به چشم بیان و محبوب تر بشن.اما ...اما یک ماهی کوچیک!یکی از اونها که تازه اولین بار بود که گرفتار زمستون می شد و اولین بار بود که یخ دریاچه رو میدید،نمیتونست این همه سستی و این همه سکون و تحمل کنه!
دلش برای گرمای آفتاب تنگ شده بود.اون دلش می خواست دوباره نور آفتاب و ببینه اما این بار می خواست که از بیرون آب خورشید و ببینه و گرماش و روی فلسهای جوون و حسابی قرمزش حس کنه !
اما باید چی کار میکرد؟
راه افتاد و رفت.از همه پیر مردها و پیر زن ها و درشت ها و تپل ها و سفید ها و سرخ ها و زرد ها و سیاه ها و ... می پرسید : من چطوری میتونم خورشید و ببینم؟
و همیشه جوابی که میگرفت این بود که باید تا آخر زمستون صبر کنه تا یخ دریاچه آب بشه و تازه اونوقت می تونست خورشید و از زیر آب ببینه!
اما این اون چیزی نبود که ماهی ِ کوچیک ِ قرمز می خواست! اون می خواست که خورشید و از بیرون آب ببینه و گرماشو حس کنه.به هر کس این رو می گفت اونقدر بهش می خندید که اشک از چشمهاش جاری میشد.حتی زیر آب هم میشد اشکهاشون رو دید!
یک بار یکی از اون تپل ها اونقدر بهش خندید که از فرط خنده ترکید،یک بار هم یکی از اون پیر زن ها که فکر کرده بود ماهی ِ کوچیک مسخره اش کرده دنبالش کرد و حسابی گازش گرفت!اما ماهی ِ کوچیک دست بردار نبود.
حالا دیگه همه دریاچه می دونستن که ماهی کوچیک می خواد خورشید و از بیرون آب ببینه و هر جا میدیدنش بی اختیار همه کارشون و ول می کردن و به ماهی کوچیک می خندیدند.
اما ماهی ِ کوچیکِ قرمز تحمل می کرد،آخه اون می خواست که خورشید و بیرون از آب ببینه.یک روز یک خرچنگ بزرگ و سنگین که همیشه زیر سنگها قایم می شد وقتی ماهی کوچیک رو که تندوتند اینطرف و اونطرف میرفت دید و فهمید که چه قصدی داره،برای اینکه به خیال خودش با حقه ای از این کارمنصرفش کنه با صدای بلند صداش کرد و بهش گفت : اگر می خواهی خورشید و بیرون ازآب ببینی باید یخ بالای سرت رو بشکنی و از آب بپری بیرون.فقط اینجوری ِ که میشه خورشید و دید!
ماهی کوچیک که این حرف و شنید برق شادی تو چشمهای ریزش درخشید و گرمای عجیبی زیر پولکهای سرخش دوید!
کارش از اون روز این بود که با سرعت شنا میکرد سمت یخ دریاچه و خودش رو می کوبید به یخ تا اون رو بشکنه!یخ قطور بود و ماهی کوچیک ِ قرمز ضعیف و ریزه میزه !
روزها و هفته ها کار ماهی قرمز همین بود.یخ حسابی نازک شده بود و ماهی ِ کوچیک ِ قرمز هم زخمی وناتوان .
تا اینکه اون روز رسید.اون روز که بالاخره ماهی ِ کوچیک ِ قرمز تونست خورشید و بیرون از آب ببینه.
اون صبح به خودش قول داده بود که تا غروب خودش رو به یخها بکوبه و یخها رو بشکنه.ظهر شده بود و ماهی ِ کوچیک ِ قرمز دیگه جونی تو بدنش نمونده بود.2 تا از باله هاش شکسته بود و دمش هم زخم برداشته بود.اگر اونروز خورشید و نمی دید ،شاید دیگه هیچوقت شانس دیدنش رو پیدا نمیکرد!
برای همین آخرین زور باقی مونده اش رو جمع کرد حسابی از اون قسمت یخ دور شد و با تمام سرعتی که می تونست شروع کرد به شنا کردن به سمت یخ !
اون بیرون هوا تقریبا گرم شده بود برفهای دور دریاچه آب شده بودن و سبزه ها و گلهای ریز با سماجت سرشون رو از برف آورده بودن بیرون و به خورشید نگاه می کردن.
درست سر ظهر بود و خورشید وسط وسط آسمون.ناگهان یخ ِ کلفت ِ دریاچه از اون وسط که ماهی ِ قرمزِ کوچیک داشت بهش ضربه میزد سوراخ شد و ماهی کوچیک قرمزِ ما پرت شد بیرون! اون داشت مستقیم توی نور خورشید نگاه میکرد.روی یخ سرد دریاچه زیر نور آفتاب دراز کشیده بود و لبهاش رو بهم میزد.
...
سالها گذشت! بعد از اون روز همه اهل دریاچه برای بچه هاشون،برای ماهی های کوچیک ِ قرمز تعریف میکردن آخرین کلمه هایی که ماهی ِ کوچیک ِ قرمز گفته بود این بوده : من خورشید و بیرون از آب دیدم!
...
شاید اگر اونروز پیر مرد برام این داستان و نگفته بود ، منم مثل بقیه الان توی کیسه پلاستیکی ِ توی دستم یک ماهی قرمز درشت داشتم!اما الان میدونم که چرا همیشه ماهی های من کوچیک و قرمز و تنها هستن !

No comments: