Saturday, October 17, 2009

No.2 : The sound of desire!


زن روی زمین


مرد روی کاناپه ای زهوار در رفته


زن گر گرفته و سرخ روی


مرد مضطرب و مصمم


زن هراسان و گوش به زنگ


مرد تنها گوش به زنگ


باد می آمد.میان پنجره ها و راهروهای پیچ در پیچ .بر بلندای ساختمانی با طبقاتی مملو از سکوت


زن نگاهی نگران، آمیخته به شهوت و خواستن را روی پوست دست مرد می کشد.زیر چشمی و دزدانه


مرد نگاهی کاوشگر و پرسان به کنج و کنار اتاق دوخته.


زن هراسان و آشفته بی هدفی معین اتاق همیشه اش را در پی نشانه ای می کاود.با قدمهایی لرزان و تنی سوزان


مرد لب می گشاید تا سکوت را دستاویزی برای فرار فراهم آید.


زن می شکفد.سنگینی باری شانه هایش را خرد کرده است.خیس عرق...


روی کاناپه.کنار مرد.جای خالی ای وجود دارد.برای لم دادن.رها شدن.لمس کردن.بو کشیدن.در آغوش کشیدن شاید.بوسیدن... در نیم نگاهی به خالیِ کنار مرد، زن ذهنش را چنگ انداخت و نشنید.


: اینجا آب خنک هم پیدا میشه ؟


زن ،مشوش ! با سرعتی که برای خود نیز غریب می نمود اجابت کرد خواهش لبهای عطشان مرد را.


- کاش بوسه ای از لبانم می خواست.چگونه مردیست؟ نکند مرد نباشد؟


زن بود که می جنگید و می غرید با همه و بر همه احساسات و خواهش های درون.


آب را آورد.بهانه ای بود بس توجیه شده برای پر کردن جای خالی نشیمنگاه مخمل کبریتی کاناپه.لم داد.گوشه ای خزید.و نیم نگاهی به مرد انداخت و خندید.خنده ای زورکی و مات.


مرد آب می نوشید. می سوخت.از درون و بیرون.نگاهش روی رانهای سفید و درشت زن دودو می زد.اتفاق غریبی بود.خود را آماده کرده بود.برای انتظاری که می شناخت.


زن با کلمات بازی میکرد.مرد با کلمات راه می ساخت.راه ورود.راه فتح هوس.راه آبی سرد بر آتشی افروخته.


زن کلمات را جابجا می کرد.


مرد دستانش را بر هم می مالید.


مرد دستانش را بر رانهای زن مالید!


زن در خود فرو رفت.دستان مرد را پس زد.


- در انتظار این لحظه می سوختم و حالا دستانش را پس زدم؟ نکند پشیمان شود؟


مرد شنیده بود انگار خواهش تن را از ذهن زن.


دست کشید.این بار سینه های کوچک زن در گرمی دستانش نشست.


زن ترسید.ترسی گنگ !گونه هایش را در آینه اگر میدید آرایش دائمی یافته بودند.سرخ ِ سرخ.


مرد راه را بر خود بست.باید می رفت.زمان می گذشت و آتش را باید مهار می کرد.


زن گیج و مبهوت نتوانست از رفتن مرد جلوگیری کند.از رویایش گفت.رویایی با مرد که هزاران بار آن را دوره کرده بود.روی کاناپه زهوار در رفته.


مرد ایستاده بود.بر آستان دری نیمه باز به سوی صدای باد.


زن در آغوش مرد خزید و لبهایش را بوسید مرد هم بوسید ،لبهایش را.لبهایی سرد و گس.


چقدر که طعم گس لبهای زن را دوست داشت مرد.


رهایش کرد.


پله ها را یکی یکی طی کرد.


باد می آمد.


مرد می سوخت در آتشی خود افروخته... و نفسهای بلندش را به دست باد می سپرد


1 comment:

maryam said...

ajab! adam yade ghadima miofte!